و اگر شیعیان ما در راه ایفای پیمانی که بر عهده دارند همدل می شدند
میمنت ملاقات ما از ایشان به تاخیر نمی افتاد
و سعادت دیدار ما زود تر نصیب آنان می گشت
دیداری بر مبنای شناختی راستین و صداقتی از آنان نسبت به ما.
پس ما را از ایشان باز نمی دارد مگر آنچه از کردار های آنانبه ما میرسد
و ما را نا خو شایند است و از آنان روا نمی دانیم.
از خداوند یاری می طلبیم و او ما را کفایت کرده و وکیل خوبی است
و سلام خدا بر آقای بشارت دهنده و بیم دهنده ی ما محمد و خاندان پاک او باد.
بحار الانوار-ج53-ص177-به نقل از احتجاج.
گفتم شبی به مهدی(عج) بردی دلم ز دستم
در انتظار رویت شب تا سحر نشستم
گفتا چه کار بهتر از انتظار جانان
من راه وصل خود را بر عاشقان نبستم
گفتم دلم ندارد بی تو قرار و آرام
من عقده ی دلم را امشب دگر گسستم
گفتا حجاب وصلم باشد حجاب نفست
گر نفس را شکستی دستت رسد به دستم
بسم رب المهدی
تا حالا نه مکه رفتم نه کربلا نه حتی جنوب.
تا یک سال پیش حتی جمکران هم نرفته بودم.
وقتی میشنیدم یکی داره می ره جمکران حسابی هوایی می شدم
تا چند ساعت تو فکر می رفتم...
یک روز از طرف یک ستادی توی دانشگاه به دیدار آیت الله وحید خراسانی رفتیم.
سعی کردم هر چه که گفت یادداشت کنم و به اون ها عمل کنم:
یکی از اون ها این بود که هر روز صبح بعد از نماز دعای عهد بخونیم.
منم از فرداش شروع کردم
بعد از چند روزی استاد تفسیر قرآنی داشتم که برای امتحاناتشون می رفتن قم.
گفتن: برات چی سوغاتی بیارم؟
گفتم یک تکه از پارچه ها ی ضریح...
بعد از مدتی بهم زنگ زد گفت کجایی؟ بهش گفتم دعاتون خیلی زود گرفت
حالا منم بعد از 20 سال عمر می خوام برم قم.
تعجب کرد و گفت چه دعایی کردی که من هر جایی رفتم هر دری که دیدم
هر پارچه ی سبزی که دیدم به یاد تو افتادم.الآن هم اونچه خواستی برات آوردم.
اون روز چهلمین روزی بود که دعای عهد رو خونده بودم
از طرف همون ستادی که گفتم هم به این سفر رفتم.
این روزا هم خیلی دلم هوای عطر جمکران رو کرده.اگه رفتید التماس دعا.......
برای اینکه کمی تا قسمتی نیمه ابری بشیم
براتون یه داستان تعریف می کنم که هر کی بشنوه و جیگرش حال نیاد از ما نیست (ما منا الا و بکی او تباکی لهذا)
میگن سید عبدالکریم هر هفته میرفت قم!
میرفت مسجد
مسجد جمکران!
هر هفته!
آقا رو زیارت میکرد!
مدتی لذت می برد!
هفته رو منتظر این لحظه ها بود!
خوب استفاده می کرد!
یه روز حضرت ازش پرسید:
اگه یه هفته ما رو نبینی چه میکنی؟
سید جواب داد:
می میرم!
حضرت فرمودند:
راست میگی! بخاطر همینه که هر هفته ما رو می بینی!
اما....
یه هفته سید قصه ما که بعد از یه هفته انتظار اومده بود برای....
هر چی تو مسجد گشت محبوبش رو ندید! محوطه جمکران رو هم گشت!
ولی خبری نبود!
نزدیک بود که....
یهو چشمش افتاد به اتاقی که بالاش نوشته بود:
اطلاعات! مرکز مفقودین!
جرقه ای تو ذهن سید....!
دوید سمت اتاقک و با هیجان گفت:
آقا! من رفیقم رو گم کردم!
_ اسمش چیه؟
_ مهدی! سید مهدی!!!
_ فامیلش؟
_ فامیلش؟ آها ! فامیلش حسن زاده ست! آقا زود صداش کنید
_ آقای سید مهدی حسن زاده لطفا به مرکز مفقودین مراجعه فرمائید (اکو یی بخونید)
_ سید قصه مون تا نگاه کرد به محوطه مسجد؛ دید رفیقش داره از دور میاد!
رفیقش دستش رو بالا گرفته بود که سید ببینتش! لبخندی هم گوشه لب رفیقش بود!
و اینگونه بود که سید داستان ما نمرد!!!