سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رخ عیان کن مه جبین فاطمه...

برای اینکه کمی تا قسمتی نیمه ابری بشیم
براتون یه داستان تعریف می کنم که هر کی بشنوه و جیگرش حال نیاد از ما نیست (ما منا الا و بکی او تباکی لهذا)


میگن سید عبدالکریم هر هفته میرفت قم!
میرفت مسجد
مسجد جمکران!
هر هفته!
آقا رو زیارت میکرد!
مدتی لذت می برد!
هفته رو منتظر این لحظه ها بود!
خوب استفاده می کرد!
یه روز حضرت ازش پرسید:
اگه یه هفته ما رو نبینی چه میکنی؟
سید جواب داد:
می میرم!
حضرت فرمودند:
راست میگی! بخاطر همینه که هر هفته ما رو می بینی!
اما....
یه هفته سید قصه ما که بعد از یه هفته انتظار اومده بود برای....
هر چی تو مسجد گشت محبوبش رو ندید! محوطه جمکران رو هم گشت!
ولی خبری نبود!
نزدیک بود که....
یهو چشمش افتاد به اتاقی که بالاش نوشته بود:


اطلاعات! مرکز مفقودین!


جرقه ای تو ذهن سید....!
دوید سمت اتاقک و با هیجان گفت:


آقا! من رفیقم رو گم کردم!
_ اسمش چیه؟


_ مهدی!‏ سید مهدی!!!
_ فامیلش؟
_‏ فامیلش؟ آها ! فامیلش حسن زاده ست!‏ آقا زود صداش کنید
_ آقای سید مهدی حسن زاده لطفا به مرکز مفقودین مراجعه فرمائید (اکو یی بخونید)
_ سید قصه مون تا نگاه کرد به محوطه مسجد؛ دید رفیقش داره از دور میاد!
رفیقش دستش رو بالا گرفته بود که سید ببینتش!‏ لبخندی هم گوشه لب رفیقش بود!
و اینگونه بود که سید داستان ما نمرد!!!


ارسال شده در توسط صدای سخن عشق