به نام خدا
یک روز یکی از پیامبران خدا به حضرت عزرائیل گفت :هر گاه خواستی روحم را بگیری از قبل به من خبر بده.
عزرائیل گفت: باشه . لحظه ی موعود فرا رسید و عزرائیل آمد تا جان او را بگیرد.
پیامبر خدا گفت : مگر نگفتم از قبل خبرم کن تا به مرگ ناگهانی نمیرم.
عزرائیل گفت: آن روز که فلانی مرد من تو را خبر کردم که روزی هم نوبت توست. آن روز که تابوت فلانی را حمل می کردی گویی من به تو خبر دادم . و هر بار که یک تار مویت سفید می شد من به تو خبر دادم که به مرگ نزدیک تر شدی.
خدایا دیروز از سخت ترین روز های عمرم بود چون با مرگ آقا جواد (دوست برادر کوچکم) به من گفتی که به مرگ نزدیک تر شدی. گر چه مرگش برای همه ی اهل محل سخت بود اما سخت تر این است که ما بدانیم مرگ هر لحظه و برای هر کس ممکن است پیش بیابد. آقا جواد کوچک بودی 15 سالت بود و تازه به سن تکلیف رسیده بودی. گر چه بال گشودنت برای همه سخت بود اما خیلی زود دلت برای محبوبت تنگ شد و پرواز کردی.
تو با تمام کوچکی ات به فکر مرگ بودی .دنیا در نظرت بی مقدار بود و هوس یار کرده بودی . مادرت ، پدرت ، برادرت و خواهرت را دیدم .فقط آن ها که نه، تمام اهل محل دلشان برای تو تنگ شده و تو دلتنگ هیچ کس نشدی چون : یار کجا و ما کجا ...
برای عوض شدن حال و هوای وبلاگ یک حکایت از کلیله و دمنه رو به زبان ساده آوردم.
آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت.
صد من آهن داشت که در خانه ی دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.
اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.
بازرگان روزی به طلب آهن نزد او رفت.
مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهاده و مراقبت تمام کرده بودم
اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد .
بازرگان گفت راست می گویی؟؟؟!!!
موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او بر خوردن آن قادر است .
دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.
پس گفت: امروز به خانه ی من مهمان باش.
بازرگان گفت: فردا بازآیم.
رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.
چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودک می برد.
مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است. چگونه می گویی عقاب کودکی راببرد؟
بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد
عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست گفت آری موش نخورده است!
پسر بازده و آهن بستان.
هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن کریم و بخشنده باشی
ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.
این مطلب رو از وبلاگ پر محتوای (سرنوشت/وب نوشت )منتقل کردم.
بزرگمردی به نام غلامحسین الهام!
دیروز صبح که معارفه دکتر الهام در وزارت دادگستری بود، ایشان به رسم احمدی نژاد دارایی هایش را اعلام کرد: سه دانگ از یک خانه و یک پیکان 83(سفید یخچالی!)
چندتا نکته به نظرم رسید:
1- خانه 120 متری دکتر الهام در شهرک آزادی در منطقه 21تهران و در شهرک آزادی کیلومتر4 جاده کرج قرار دارد. شب14خرداد اگر خواستید هر سال برای سالگرد امام مراسم می گیرند می توانید تشریف ببرید.
2- سه دانگ خانه متعلق به ایشان است و سه دانگ خانه متعلق به خانم فاطمه رجبی همسر ایشان. قابل توجه زوج های جوان! هر چند کسی که پشت تریبون مجلس می گوید: زنم را از وزارت بیشتر دوست دارم، اگر بهش بگویند6دانگ خانه اش را به اسم همسرش می کند!
3- شماره تلفن خانه شهرک آزادی دکتر الهام را تقریبا همه دانشجویانش دارند 444.... دیروز با یکی از بچه های انجمن اسلامی دانشکده حقوق دانشگاه تهران صحبت می کردم. شماره خانه دکتر الهام را حفظ بود!
4- دکتر الهام استاد بسیار آسانگیری هم هست. لیست نمره دانشجویانش اینجوری است 20 20 20 18 19 20 20 خوش به حال کسانی که با هاش واحد زیاد داشتند! ماکه یک واحد بیشتر نداشتیم و وقتی می خواستیم2 واحد حقوق جزای اختصاصی 3 باهاش بگیریم رفت در دولت و جایش دکتر نجفی توانا آمد، همکار شیرین عبادی! چقدر هم بی سواد بود!
5- یک بار بعد از مدت ها با دکتر الهام قرار مصاحبه گذاشتم برای ویژه نامه سوم تیر. قرار ساعت 5بعد از ظهر بود در دفتر ریاست جمهوری. سر ساعت 5رسیدم گیت مسجد سلمان. دیدم اسم ما هماهنگ نشده. شاکی شدم ... چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم خود دکتر آمده دم در گیت و ما را آورد بالا. گفتم چرا خودتان آمدید. گفت: فراموش کرده بودم اسمت را رد کنم. اگر الان رد می کردم حدود نیم ساعت توی چک و خنثی گیر می کردی .
6- مدینه که بودیم. همان شب اول آمده بود هتل ما و نقش همیشگی سخنگویی را انجام می داد. بعد از مراسم رفتم سلامی کردم و فردا صبح با ایشان قرار گذاشتیم در صحن مسجدالنبی.
صبحش با خانم رجبی آمدند و یک ساعتی صحبت کردیم. زائران ایرانی که قیافه ایشان برایشان آشنا بود می آمدند و آدرس هتل می پر سیدند!ادامه مطلب...
میان عاشورا و انتظار ارتباطی سترگ است.
حسین (ع) امام زمان مردم خود بود و جامعه ی هم عصر ایشان، وظایفی در قبال او بر عهده داشتند که کوتاهی و کم توجهی به آن وظایف، فاجعه ی کربلا را به بار آورد و امروز، مائیم و امامی دیگر و (هل من ناصر)ی به بزر گی زمین و زمینیان.