سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رخ عیان کن مه جبین فاطمه...

به نام خدا

یک روز یکی از پیامبران خدا به حضرت عزرائیل گفت :هر گاه خواستی روحم را بگیری از قبل به من خبر بده.
عزرائیل گفت: باشه . لحظه ی موعود فرا رسید و عزرائیل آمد تا جان او را بگیرد.
پیامبر خدا گفت : مگر نگفتم از قبل خبرم کن تا به مرگ ناگهانی نمیرم.
عزرائیل گفت: آن روز که فلانی مرد من تو را خبر کردم که روزی هم نوبت توست. آن روز که تابوت فلانی را حمل می کردی گویی من به تو خبر دادم . و هر بار که یک تار مویت سفید می شد من به تو خبر دادم که به مرگ نزدیک تر شدی.
خدایا دیروز از سخت ترین روز های عمرم بود چون با مرگ آقا جواد (دوست برادر کوچکم) به من گفتی که به مرگ نزدیک تر شدی. گر چه مرگش برای همه ی اهل محل سخت بود اما سخت تر این است که ما بدانیم مرگ هر لحظه و برای هر کس ممکن است پیش بیابد. آقا جواد کوچک بودی 15 سالت بود و تازه به سن تکلیف رسیده بودی. گر چه بال گشودنت برای همه سخت بود اما خیلی زود دلت برای محبوبت تنگ شد و پرواز کردی.
تو با تمام کوچکی ات به فکر مرگ بودی .دنیا در نظرت بی مقدار بود و هوس یار کرده بودی . مادرت ، پدرت ، برادرت و خواهرت را دیدم .فقط آن ها که نه، تمام اهل محل دلشان برای تو تنگ شده و تو دلتنگ هیچ کس نشدی چون : یار کجا و ما کجا ...


ارسال شده در توسط صدای سخن عشق