برای عوض شدن حال و هوای وبلاگ یک حکایت از کلیله و دمنه رو به زبان ساده آوردم.
آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت.
صد من آهن داشت که در خانه ی دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.
اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.
بازرگان روزی به طلب آهن نزد او رفت.
مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهاده و مراقبت تمام کرده بودم
اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد .
بازرگان گفت راست می گویی؟؟؟!!!
موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او بر خوردن آن قادر است .
دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.
پس گفت: امروز به خانه ی من مهمان باش.
بازرگان گفت: فردا بازآیم.
رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.
چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودک می برد.
مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است. چگونه می گویی عقاب کودکی راببرد؟
بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد
عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست گفت آری موش نخورده است!
پسر بازده و آهن بستان.
هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن کریم و بخشنده باشی
ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.