سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رخ عیان کن مه جبین فاطمه...

شهادت مادر



یه روز یک میرزایی میره به سفر حج اما هنوز اعمال تموم نشده بارشو میبنده. میگن میرزا کجا میری حج هنوز تموم نشده.
میگه یه گمشده ای دارم باید برم دنبالش.
میره صحرای عربستان با ظرف آبش وضو میگیره. دو رکعت نماز میخونه. خلاصه حال خوشی پیدا میکنه و شروع میکنه
به دعا کردن برای پیدا کردن گمشدهاش: اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن...
یه دفعه میبینه یه آقای عرب میاد پیشش با هم صحبت میکنن.
موقع رفتن مرد عرب میرزا، می پرسه راستی اسمتون چیه؟
می گه مگه منو صدا نکردی من یوسف زهرایم(عج).
گفت آقا من دلم براتون تنگ میشه دیگه کجا ببینمتون؟
آقا می گه: هر جا شنیدی از مادرم زهرا (س)روضه می خونن من اونجام.
میره ادامه ی اعمال حجو انجام میده یه جایی تو مکه می بینه تو هر چادر یه روضه ای میخونن
یکی از علی اصغر می خونه یکی از...
خلاصه میره تو یه چادری که چندتا بچه سید از بی بی داشتن روضه می خوندن و گریه می کردن.
اما از آقا خبری نیست...
میاد بیرون می بینه آقا جلوی در خیمه نشسته و میگه
مادر مادر 
ارسال شده در توسط صدای سخن عشق