سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رخ عیان کن مه جبین فاطمه...

آیت الله فشارکی در یکی از موضوعات علمی دچار شبهه ای شد و هر چه بیشتر اندیشید ، کمتر راه حلی یافت . مطلب را با علما در میان گذارد و هر کدام برای او پاسخی دادند ، ولی هیچ یک جواب قانع کننده ای که مشکل او را برطرف کند ، ندادند و در نتیجه اشکال به قوت خود باقی بود .

 آیت‌الله سید محمد بن قاسم فشارکی اصفهانی می فرماید : به ناچار جهت حل اشکالم در بامدادی تصمیم گرفتم که از شهر سامرا خارج شوم و دور از غوغای اجتماع و نقل و نقد محیط مدرسه درباره آن مساله بیاندیشم ، لذا به سوی رودخانه پهناوری که از کنار شهر می گذشت روان شدم .

امواج نشاط افزای شط که همراه با نسیم ملایم ، در حرکت بود ، افکار خمود و خسته هر انسانی را به جنبش می آورد .

من در ساحل شط ولی در جای گودی که آب هنگام طغیان بوجود آورده بود ، و در اعمال اندیشه فرو شدم .

اما هنوز چندان در ژرفای اندیشه غوطه نزده بودم که جوان عربی به گونه شبانان در برابرم پیدا شد و پرسید : سید محمد اینجا چه می کنی ؟

من که از این مزاحمت برآشفته بودم ، گفتم : شما به ما چکار ؟ دنبال کار خود برو ، من می خواهم در مساله ای فکر کنم !

جوان پرسید : مساله چیست ؟ بیان کن تا بشنوم !

و چون می خواستم هرچه زودتر این جوان عرب را از خود دور کنم ، مساله مورد گفتگو را از اول دقیقاً بیان نمودم و آن جوان سراپا گوش بود و همه را درک می کرد ، اری از قیافه او فهمیدم که مطالب را خوب می فهمد !

من مشغول بیان مساله و مقدمه چینی بودم که آن جوان فرمود :

« سید محمد ؛ در این مقدمه اشتباه کردی که به نتیجه غلط و شبهه زا رسیدی » !

و چون ایراد آن مقدمه را تذکر داد ، یک مرتبه تمام شبهاتم برطرف شد و کوچکترین اشکالی در ذهنم نماند .

جوان عرب رفت و سپس به این فکر افتادم که این عرب بیابانی کی بود ؟ از کجا آمد ؟ و به کجا رفت ؟ خوبست از او سوال کنم .

اما همین که از گودی بیرون آمدم و به اطراف نگریستم اثری حتی از رد پای مبارکش هم نیافتم و آنگاه دانستم مورد عنایت خاص حضرت مهدی علیه السلام قرار گرفتم و متاسفانه وقت حضور ، او را نشناختم .

زعشقت واله و حیران منــــــم من    
چو مجنون زار و سرگردان منم من
گهی در جستجویت سوی گـــــلزار 
گـــهی چون جغد در ویران منم من
دل آراما ، دل آرامی نـــــــــــدارد     
زهجــرت بی سر و سامان منم من
طبیبانــــه بیـــا انـــدر کنـــــــــارم  
دچار درد بی درمــــــــــان منم من
به شهر و کوچه و دشت و بیـــابان  
سراسیمه زنـــــــــان گریان منم من
الا ای یوسف زهرا چو « ناصر »
زهجرت در غم و حرمــــن منم من
<>document.write(CommAr[CC++]);



ارسال شده در توسط صدای سخن عشق